قسمت سوم داستان نقاب عشق

چیک چیک عشق

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ چیک چیک عشق خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

علی صورت خیس از اشکش را به شانه ام چسباند و گفت:
من پانی رو از خودم روندم… ولم کرد.
فریاد زدم:
به درک! چرا داری با خودت این کار رو می کنی؟
علی در میان هق هق گریه اش گفت:
از وقتی مامان بابام ولم کردن تنها زمانی که احساس خوشبختی کردم اون زمانی بود که با پانی دوست شدم… تحمل نبودنش رو ندارم.
گفتم:
مامان بابات ولت نکردن. یکی دو سال دیگه می ری پیششون.
علی مشتی به سینه ام زد و گفت:
چرا ولم کردن.
اشک هایش را پاک کردم و گفتم:
خودم آشتیتون می دم.
علی با بی حالی گفت:
آرسام… من… من… قرص خوردم… حالم داره بد می شه.
رو به آرتین که در چهارچوب در ایستاده بود فریاد زدم:
چرا وایستادی؟ زنگ بزن به اورژانس.
رو به علی کردم و در حالی که از اضطراب به تته پته افتاده بودم پرسیدم:
چه کوفتی خوردی؟
علی آب دهانش را قورت داد و گفت:
سه تا از اونایی که اردلان بهم داده بود.
با تعجب نگاهش کردم. علی دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
دارم می میرم. یه کاری بکن.
دوباره به پشت سرم نگاه کردم. آرتین داشت با تلفن حرف می زد. گفتم:
علی تو رو خدا قوی باش. چیزی نیست. الان آمبولانس می یاد. آخه بیشعور! این چه کاری بود که کردی؟
علی لباسم را چسبید و گفت:
من که نمی میرم هان؟ من فقط می خواستم توجه پانی رو جلب کنم… به خدا فقط برای همین خوردم… وای! یه کاری کن آرسام… .
پنج دقیقه ی بعد آمبولانس رسید. من و آرتین با سرعت به دنبال آمبولانس رفتیم. آن قدر هول کرده بودم و دستانم می لرزید که آرتین با ماشینم رانندگی می کرد. با حواس پرتی پوست لبم را می کندم و زیرلب به عالم و آدم ناسزا می گفتم. قلبم آن قدر محکم می زد که ضربانش از روی لباس چسبانم هم معلوم بود. در دل خدا خدا می کردم که به خیر بگذرد.
علی را با برانکارد می بردند. خیلی ترسیده بود. صورتش عرق کرده بود. با دست های سردش چنگی به دستم زد و گفت:
آرسام من نمی خوام بمیرم… نمی خواستم بمیرم… فقط خوردم که توجه پانی رو جلب کنم… .
تقریبا فریاد زدم:
مزخرف نگو! نمی میری. فردا هممون می یایم دیدنت به خریت می خندیم.
او را به اتاقی بردند و به من اجازه ی ورود ندادند. با کلافگی موهایم را بهم ریختند. موبایلم بی وقفه زنگ می زد. با خشونت آن را از جیبم در آوردم. شماره ی عسل را که دیدم آن قدر عصبانی شدم که گوشی را محکم به سمت دیوار پرت کردم. جنازه ی گوشی گران قیمتم روی سر آرتین افتاد. آن قدر عصبی بودم که آرتین جرئت نمی کرد صحبت کند. دوست بابام دکتر زمانی را که دیدم به طرفش دویدم. با دست های سردم دستش را گرفتم و گفتم:
تو رو خدا کمکش کنید دکتر! نذارید بمیره.
دکتر زمانی نگاه ناامیدکننده ای از پشت عینکش بهم انداخت. بازویم را گرفت و با مهربانی گفت:
امیدت به خدا باشه.
وقتی او رفت کنار آرتین نشستم. با کلافگی خودم را روی صندلی عقب جلو می کردم. در ذهنم برای پانی و اردلان خط و نشان می کشیدم. آرتین دهانش را باز کرد تا دلداریم بدهد ولی چنان نگاهش کردم که دهانش را بست و سرش را پایین انداخت.
در اتاق که باز شد با عجله به سمت دکتر زمانی رفتم. با دیدن صورت او وا رفتم. روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. دیگر قلبم آن طور محکم نمی زد. گویی هزار پاره شده بود. اشک به چشم هایم هجوم آورد. چانه ام از بغض می لرزید. دکتر زمانی دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
هر کاری می تونستیم کردیم ولی… قلبش… سه تا قرص کم چیزی نبود… فقط می تونم بگم متاسفم.
چیزی برای گفتن نداشتم. بازوی آرتین را گرفتم و از جایم بلند شدم. آرتین مرا در آغوش کشید و هر دو به شدت گریه کردیم. باورم نمی شد که شاهد رفتن علی باشم. از وقتی خودم را می شناختم علی کنارم بود. بهترین دوستی بود که می توانستم داشته باشم. هزار تا چرا و ای کاش و اگر توی ذهنم بود. نگاه متاثر دکتر زمانی بیشتر حالم را بد می کرد. چشم هایم را بستم و آرزو کردم ای کاش می شد زمان به عقب برگردد. صدای علی را می شنیدم که با ترس می گفت:
نمی خوام بمیرم… .
دکتر زمانی اجازه داد علی را ببینم. تقریبا بلافاصله پشیمان شد. من خودم را روی جسد علی انداختم و هق هق گریه ام اتاق را پر کرد. فریاد می زدم:
علی خیلی نامردی! به خاطر اون دختره ی بیشعور منو تنها گذاشتی. مگه قرار نبود تا آخرش باهم باشیم؟ علی! پاشو. من جواب مامان بابات رو چی بدم؟ علی پاشو مگرنه به خدا خودم رو می کشم.
دکتر زمانی و آرتین مرا از علی جدا کردند. تقلا می کردم که خودم را به او برسانم ولی آن دو مرا محکم گرفته بودند. نمی خواستم باور کنم این علی است که با چشم های بسته روی تخت دراز کشیده است. بلاخره دکتر زمانی و آرتین مرا از اتاق بیرون کردند. دکتر زمانی با لحن محکمی گفت:
آرسام اگر آرام نشوی مجبور می شوم بهت آرامبخش بزنم.
نگاه متاثر و پر از سوال چند نفر از پرستارها را که دیدم بیشتر آتش گرفتم. با مشت محکم به دیوار سنگی رو به رویم زدم. صدای شکستن استخوان های دستم را شنیدم. روی زمین نشستم و دستم را در آغوش کشیدم. نمی دانستم درد دستم بیشتر است یا قلبم.
دکتر زمانی مرا با ضرب و زور به خانه فرستاد. ماهرخ به بابام زنگ زد و آرتین باربد را خبر کرد. اصلا حال خودم را نمی فهمیدم. با اینکه باور نمی کردم علی مرده باشد دیوانه شده بودم. روی تخت دراز کشیده بودم و با بی قراری خودم را به این طرف و آن طرف تاب می دادم. ناگهان از جا پریدم و بازوی آرتین را چنگ زدم و گفتم:
شاید هنوز شانسی باشه نه؟ بهش شوک دادن؟
آرتین که از من بیشتر می ترسید تا اتفاقی که افتاده بود گفت:
دادن. آرسام!… علی دیگه بر نمی گرده.
با دست هایم سرم را گرفتم و فریاد زدم:
پانی خودم می کشمت. قسم می خورم که زنده نذارمت. توی کثافت علی رو ازم گرفتی. مادر پدرت رو به عزات می شونم.
آرتین شانه هایم را گرفت و گفت:
آرسام بس کن! به خدا علی هم راضی نیست این طور عذاب بکشی.
مشتی به سینه ی آرتین زدم و گفتم:
علی راضی نیست؟ علی اصلا به من فکر می کرد؟ به مامان باباش فکر می کرد؟ یا همه ی ذهنش شده بود اون دختره؟
آرتین را کنار زدم و از جایم بلند شدم. آرتین شانه هایم را گرفت و گفت:
کجا می ری ؟
فریاد زدم:
دارم می رم پانی رو بکشم.
در همین موقع در اتاقم باز شد و باربد با چشم هایی سرخ وارد شد. آرتین گفت:
به دادم برس. این پسره دیوونه شده.
باربد جلو آمد و گفت:
بشین کارت دارم.
او را کنار زدم و گفتم:
از سر راهم برو کنار.
باربد که پسر قوی هیکلی بود من را با یک حرکت روی تختم انداخت و گفت:
آروم بگیر. چرا خل شدی؟
ماهرخ با یک سینی کوچک وارد شد. صورت کک مکی اش از ترس سفید شده بود. یک لیوان آب و یک قرص توی سینی بود. باربد شانه ام را گرفت و گفت:
جون هرکی دوست داری این قرص را بخور و خیال همه رو راحت کن.
سرم را کج کردم و از خوردن امتناع کردم. باربد گفت:
به خاطر علی. خواهش می کنم… جون مادرت… جون بابات… جون خواهرت.
اشک هایم دوباره سرازیر شد. کمی آرام گرفتم و قرص را خوردم. باربد سرم را در آغوش کشید و گفت:
انتقام علی رو می گیریم. نگران نباش.
با اینکه مسکنی قوی زده بودم از درد دستم صورتم در هم رفت. باربد یک ریز حرف می زد. حرف هایش آرامم می کرد. لحنش خشمگین و عصبی بود. حرف هایش بوی خون و انتقام می داد. کم کم ضعفی که وجودم را پر کرده بود جایش را به خشم داد ولی قبل از اینکه نقشه ای بکشم خواب چشم هایم را ربود.
******
چشم هایم را که باز کردم بابام را دیدم. چند بار چشم هایم را به هم زدم. در رختخواب نیم خیز شدم. بدنم کرخت شده بود. سرم گیج می رفت. دستی به صورتم کشیدم. آروشا لبه ی تختم نشسته بود. باربد کمی دورتر روی یکی از مبل های چرمی نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. با دیدن او همه چیز یادم آمد. انگار دنیا روی سرم خراب شد. خودم را دوباره روی تخت انداختم. صورتم را با دست پوشاندم. آرزو کردم که ای کاش هرگز از خواب بیدار نمی شدم. ای کاش توی خواب می مردم. باز چشم هایم پر از اشک شد. درد دستم هم از یک طرف آزارم می داد. آهسته زمزمه کردم:
علی خیلی نامردی.
خواستم از جایم بلند شوم ولی توان نداشتم. بابام مرا در آغوش کشید. نمی خواستم مثل دختر بچه ها گریه کنم. بغضم را به سختی فرو دادم. چیزی از حرف های بابام نمی فهمیدم. چشم هایم را بستم. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. اشک هایم دوباره سرازیر شد. چشم هایم را باز کردم و در دل به خودم گفتم:
آرسام قوی باش! گریه نکن!
لب پایینم را گزیدم. باربد را دیدم که خیلی متفکر سرش را پایین انداخته بود. حرف هایش را به خاطر آوردم. حق با او بود. باید انتقام علی را می گرفتیم. دست هایم را مشت کردم. بغضی که گلویم را پر کرده بود از بین رفت. همه ی آن ناراحتی جای خودش را به خشم داد. بابا مرا از خودش جدا کرد. آروشا با مهربانی اشک هایم را با دستش پاک کرد. لیوانی آب به دستم داد. با عصبانیت گفتم:
من دوباره قرص نمی خورم ها!
آروشا بازویم را گرفت و گفت:
منم ازت نخواستم که قرص بخوری.
آب را از دستش گرفتم و کم کم آن را نوشیدم. حالم بهتر شده بود ولی سرم خیلی درد می کرد. یاد حرفی افتادم که به بهاره زده بودم. گفته بودم که میگرن دارم. پوزخندی زدم. چه قدر آن روزها دور می نمود.
آروشا همان طور که به بازوی من چسبیده بود مرا به هال برد. بعد به باربد تعارف کرد که برای شام پایین بیاید. نگاهی به میز شام انداختم ولی چیزی ندیدم. بی اراده قاشق به دهانم می بردم ولی نمی فهمیدم چی می خورم. گیج و منگ بودم. نمی دانم کی غذا خوردنم تمام شد. از نگاه ترحم آمیز مامان بابام متنفر بودم. دندان هایم را با عصبانیت روی هم فشردم. نمی خواستم کسی این طوری به من نگاه کند. آهی کشیدم و میز را ترک کردم. سرگیجه ام باعث شد یکی از پله ها را نبینم و سکندری بخورم. آروشا دوان دوان خودش را به من رساند و بازویم را گرفت. مرا به اتاقم برد. بدون هیچ حرفی روی تخت افتادم. آروشا دوباره لبه ی تخت نشست. سرم را روی پایش گذاشتم. با دست های کوچکش موهایم را نوازش می کرد. خوشحال بودم که چیزی نمی گفت. نمی خواستم هیچ چیز بشنوم. در همان سکوت و آرامش به خواب رفتم.
به انبوه قبرهای خالی نگاه کردم. مو به تنم راست شد. احساس می کردم کسی دستم را گرفته و من را دنبال خودش می کشد. صدای گریه های زن ها در اطرافم شدت گرفت. به اندامی پیچیده در کفن خیره شدم. جدا این علی بود؟ بهترین دوستم… برادرم… علی… نه! نمی تواند راست باشد. علی برای رفتن خیلی جوان بود. اصلا وقت رفتنش نبود. وقت پروازش الان نبود. چرا علی؟ چرا؟
انگار آروشا بود که بازویم را گرفته بود. نگاهش کردم. او هم گریه می کرد. بابام کمی آن طرف تر ایستاده بود. او هم گریه می کرد. فقط من بودم که اندوهم فراتر از اشک و آه بود. باورم نمی شد. چطور ممکن بود؟ شبیه یک شوخی می ماند. علی که تا چند روز پیش شاد و سرحال بود. کدام قرصی او را به دست های سرد خاک تقدیم کرد؟
کنار اندام لاغر و باریک کفن شده ی او ایستادم و آهسته گفتم:
این علی نیست… علی نیست… نمی تواند علی باشد.
به تندی سرم را چرخاندم و اطرافم را نگاه کردم. انتظار داشتم علی را در همان اطراف پیدا کنم. دوباره به کفن نگاه کردم. زیرلب گفتم:
علی پاشو! مسخره بازی بسه.
بابام دستم را کشید. نگاه خیره ام به کفن ماند. منتظر بودم که علی بلند شود. بابام من را می کشید ولی چشم های من هنوز به کفن بود. منتظر بودم که علی بلند شود. داشتم از کفن دور می شدم. اشک به چشم هایم هجوم آورد. پس چرا علی بلند نمی شود؟
کنترلم را از دست دادم. ایستادم و فریاد زدم:
علی پاشو! علی بلند شو.
بابام مرا از پشت گرفت و گفت:
آروم باش پسرم.
فریاد زدم:
علی خواهش می کنم پاشو. بهم بگو همه اش دروغه… علی بگو که دروغه… تو نرفتی… من می دونم.
صدای گریه ی زن ها شدت گرفت. آروشا روی دو زانو نشسته بود و نمی توانست برای آرام کردنم جلو بیاید. گریه امانش نمی داد. بابام و یکی از فامیل های علی من را گرفتند و عقب کشیدند. من می خواستم خودم را آزاد کنم و به علی برسانم ولی آن قدر ضعیف شده بودم که توانی در خودم احساس نمی کردم. لبه ی جدول نشستم. کسی یک لیوان آب دستم داد. نگاهش کردم. باربد بود. اخم کرده بود و صحبت نمی کرد. چشم های سرخش او را لو می داد. می خواست به روی خودش نیاورد که گریه کرده است. خواستم آب را بنوشم ولی گویی گلویم مسدود شده بود. بغض چنان راه گلویم را بسته بود که داشتم خفه می شدم. چانه ام می لرزید. دست هایم هم چنان لرزشی داشت که کمی آب روی لباسم ریخت. لیوان از دستم روی زمین افتاد و آبش زمین را خیس کرد. سرم را روی دستم گذاشتم و چشم هایم را بستم. تصویر علی پیش چشم هایم جان گرفت. انگار هر دو تایمان دوباره کوچک شده بودیم و روی نیکمت آبی کلاس اول دبستان نشسته بودیم. علی با آن چشم های درشت و مشکی رنگ که از نگرانی گرد شده بود به سمتم آمد. دست لطیفش را روی بازویم گذاشت و گفت:
آرسام چرا گریه می کنی؟
هق هق گریه هایم تصویر علی را از پیش چشمانم شست. زیرلب گفتم:
علی تنهام نذار… خواهش می کنم… اگه تو بری تنها می شم.
صدای بابام را از دور دست ها شنیدم که گفت:
آرسام پاشو. بریم برای نماز.
اصلا نمی توانستم خودم را میلی متری جا به جا کنم. سرم را بلند کردم. بابام که حال خراب من را دید نگاه منتظری به باربد انداخت. باربد گفت:
شما بفرمایید آقای دکتر. ما بیایم برای نماز خدا قهرش می گیره.
بابام گفت:
لا الله اله الله… باربد بینیت خون می یاد.
بابام دستمالی به باربد داد و بعد به سمت صف منظم نماز میت رفت.
بعد از نماز با قدم هایی آهسته به سمت جایی رفتیم که از آن پس خانه ی سرد علی می شد. به ردیف قبرهای خالی نگاه کردم. لرزه به اندامم افتاد. پاهایم سست شد و روی بلوک هایی که کنار قبر تلنبار کرده بودند نشستم. عموی علی او را در قبر گذاشت. کسی با صدای بلند قرآن می خواند. دیگر نمی توانستم ادامه بدهم. می خواستم به عالم خوش کودکیم سفر کنم. به هر زمانی که فرار می کردم خاطرات علی به سمتم هجوم می آورد. پسری که از وقتی خودم را شناختم کنارم بود، رفته بود. انگار خودم را گم کرده بودم. علی… نمی فهمی چطور تنها شدم. نمی فهمی… .
گره سر کفن را باز کردند. بابام و آرتین بازویم را گرفتند و مرا به سمت قبر علی بردند. خم شدم و صورت او را دیدم. صورت رنگ پریده اش به کبودی می زد. دوست داشتم همه جا سیاه شود و بمیرم. او نمی توانست علی باشد. آرتین ترجیه داد من را به جای اولم برگرداند. روی بلوک ها نشستم. مامان علی توی سر خودش می زد. صدای فریادهایش آزارم می داد. یاد حرف علی افتادم که می گفت مامان و بابام ولم کردند. انگار تازه داشتم به این موضوع فکر می کردم که علی چه قدر همیشه کم حرف می زد. چه قدر رنج می کشید و دم نمی زد. همیشه من بودم که برایش از مشکلاتم می گفتم ولی او هیچ وقت چیزی نمی گفت. همه را توی خودش می ریخت. خودش را در درس هایش غرق می کرد که چیزی نفهمد و من… چه قدر دوست بدی بودم. هیچ وقت کمکش نکردم. هیچ وقت برایش برادری نکردم. چه قدر بهش مدیونم… .
مامان و بابای علی جلو آمدند و من را در آغوش کشیدند. صدای گریه هایشان گوش هایم را پر کرد. قلبم در سینه سنگینی می کرد. بوی پدر و مادری بینیم را پر کرد که چند سال محبتشان را از پسرشان دریغ کرده بودند و حالا من را به جای او در آغوش می فشاردند. دوست داشتم هر چه زودتر از آنها دور شوم و دیگر نبینمشان.
******
روی زمین نشستم. به اتاق علی نگاه کردم که میلی متر به میلی مترش بوی او را می داد. دیگر اشک نمی ریختم. دیگر فریاد نمی زدم. کم کم داشت باورم می شد که تنها شده ام. مامان علی تک تک لباس های فرزندش را می بویید و اشک می ریخت. سرم را به زانویم تکیه دادم. مامان علی صندوق روی میز تحریر علی را برداشت. با صدای دورگه ای گفتم:
به وسایل شخصی علی دست نزنید.
باربد آهسته گفت:
دمت گرم. آفرین!
آرتین از آن طرفم گفت:
چی می گی؟ مامانشه.
بلند گفتم:
مامانشه که مامانشه! این دو سال کجا بود؟ پسرش رو ول کرد رفت سراغ عشق و حال خودش. اون موقع مادر نبود؟
بابام بهم اخم کرد و گفت:
آرسام بلند شو بریم.
گفتم:
می دونی که از جام تکون نمی خورم.
اشک هایم را ریخته بودم و عصبانیتم باقی مانده بود که می خواستم سر کسی خالی کنم. مامان علی صندوق را روی میز برگرداند. چیزی نمی گفت. او هم پشیمان بود که پسرش را تنها گذاشته بود. با سری افکنده از اتاق خارج شد. بابام و آروشا دنبالش رفتند تا از او عذرخواهی کنند. کار همیشگی آروشا! چیزی که ازش متنفر بودم.
از جایم بلند شدم. گشتی در اتاق نیمه تاریک زدم. چراغ را روشن کردم و با حسرت به اتاق نگاه کردم. به تخت خواب علی… کمد لباس هایش… میز تحریرش… همه را یک دل سیر تماشا کردم. می دانستم آخرین باری است که پایم را در آن خانه می گذارم. آهی کشیدم. ناگهان چشمم به کارتی که روی میز بود افتاد. کارت را برداشتم:
کلاس موسیقی (…) .
لب هایم را روی هم فشردم. به باربد نگاه کردم. از جایش بلند شد و به سمتم آمد. پشت سرم ایستاد و به کارت خیره شد. در گوشم گفت:
آماده ای؟
کارت را در جیبم گذاشتم و گفتم:
برای علی حاضرم هر کاری بکنم.

 

پایان قسمت سوم


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 1 / 7 / 1392برچسب:, ] [ 9:32 قبل از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه