این بار براتون یدونه رمان 10 قسمتی میخوام بزارم

چیک چیک عشق

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ چیک چیک عشق خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

خمیازه ای از خستگی کشیدم. روی زمین نشستم و کفش هایم را در آوردم. صدای داد و بیداد مامانم و آروشا را می شنیدم. حوصله ی جر و بحث های همیشگی آنها را نداشتم. سرم آن قدر درد می کرد که حد نداشت. بند کفشم را در دست گرفته بودم و کفش هایم را در هوا تاب می دادم. انرژی کافی برای بلند شدن نداشتم. دوست داشتم همان جا روی زمین بخوابم. چشم هایم تازه روی هم رفته بود که صدای گریه ی آروشا بلند شد. هق هق کنان می گفت:
چرا همه اجازه دارن برن به جز من؟
زیرلب گفتم:
باز شروع شد.
صدای مامانم را می شنیدم که می گفت:
تو مثل اون دخترها نیستی. من از کجا بدونم این دخترها که با تو بیرون می یان چی کارن؟
آروشا بلافاصله جواب نداد. انگار هق هق گریه اش امانش نمی داد. سرم را در دستم گرفتم. آروشا می نالید:
خسته م کردی مامان به خدا!
من زیرلب گفتم:
منم خسته شدم به خدا!
مش رجب به سمتم آمد و گفت:
چی شده آقا؟
نگاهی به او کردم. چشم هایم از خستگی تار می دید. مش رجب باغبانمان بود. از وقتی چشم باز کرده بودم او برایمان کار می کرد. مرا جای پسر نداشته اش دوست داشت. من هم آن پیرمرد خمیده و چشم آبی را دوست داشتم. خمیازه ای کشیدم و گفتم:
هیچی. باز دارن توی سر و کله ی هم می زنن.
مش رجب گفت:
نه آقا! اون رو نمی گم. می گم شما چرا روی زمین نشستی؟
گفتم:
حال ندارم پاشم. تو برو سر کارت. من خوبم.
مش رجب نگاه مهربانش را از من گرفت و به سمت حیاط باصفا و زیبایمان رفت. به زور از جایم بلند شدم. هنوز صدای گریه های آروشا را می شنیدم. با بیحالی وارد خانه شدم. مامانم با عجله به سمتم آمد و گفت:
سلام! نباید توی این دو روز یه زنگ به من می زدی؟ مردم و زنده شدم.
در حالی که تلو تلو خوران به سمت اتاقم می رفتم گفتم:
چیه؟ فکر کردی از بالای کوه افتادم تو دره؟ یا فکر کردی توی جاده چپ کردم؟
مامانم به صورتش چنگ زد و گفت:
خدا نکنه!
لبخندی به صورت نگرانش زدم. با وجود اینکه پنجاه سال سن داشت بسیار زیبا بود. چشم های گرد عسلی و موهای قهوه ای روشن داشت. قدش به نسبت کوتاه بود. خم شدم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
قربونت بشم که این قدر نگرانمی.
بعد به آروشا نگاه کردم که روی مبل نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. درست شبیه مامانم بود با این تفاوت که قدبلندتر بود. موهای خوش حالت قهوه ایش روی شانه هاش ریخته بود و چشم های زیبایش قرمز شده بود. به طرفش چرخیدم و گفتم:
باز چی شده کوچولو؟
آروشا به طرفم آمد و بغلم کرد. چنان گریه می کرد که انگار مادرش مرده است. چون می دانستم برای موضوع مهمی گریه نمی کند، خنده ام گرفت. نگاهی پرسش گر به مامانم کردم. مامانم دست به کمر زد و سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد. آروشا کمی که آرام گرفت گفت:
مامان دیوونه م کرده. نمی ذاره برم کنسرت.
اخم کردم و گفتم:
کنسرت؟
آروشا سر تکان داد و گفت:
کنسرت فرزاد فرزینه. همه دوستام دارن می رن.
مامانم گفت:
لا الله اله الله! باز شروع کرد! دوستام دوستام! من اصلا نمی دونم این دوستات کی ان؟
آروشا فریاد زد:
خب وقتی نمی ذاری برم خونشون و باهاشون بیرون برم چه جوری می خوای بشناسیشون؟
گوشم از صدای بلند آروشا سوت کشید. برای اینکه دعوایشان را تمام کنم گفتم:
خیلی خب! من باهات می یام.
آروشا با ناباوری پرسید:
چی؟ با من می یای؟
گفتم:
آره! عصر می رم بلیط رزرو می کنم. چند نفرید؟
آروشا که صورتش از خوشحالی باز شده بود گفت:
من و سه تا از دوستام.
بعد روی پنجه ی پا بلند شد و گونه ام را محکم بوسید. گفتم:
برو یه چایی برام بیار.
مامانم تلویزیون را روشن کرد و گفت:
وا؟ پس ماهرخ توی این خونه چی کارس؟
خدمتکارمان را می گفت. در حالی که به سمت اتاقم می رفتم گفتم:
می خوام از دست خواهرم چای بگیرم. عیبی داره؟
خودم را روی تختم انداختم. نگاهی سرسری به اتاق بزرگم انداختم که ماهرخ تازه مرتبش کرده بود. مامانم با نهایت سلیقه و دست دلبازی آن جا را چیده بود. کف اتاقم سرامیک درجه یک بود. طبق خواسته ی من هیچ فرشی توی اتاق نبود. میز کامپیوتر، یک کتابخانه ی تقریبا خالی، سیستم صوتی تصویری آخرین مدل، یک تختخواب دونفره، یک دست مبل چرم و یک پیانو دورتادور اتاق چیده شده بود. دکور اتاق تقریبا کرم قهوه ای بود و مامانم نمی گذاشت آن را به مشکی تغییر بدهم. آروشا چای را روی میز کوتاه کنار تختم گذاشت. بهش گفتم:
اون پرده های لعنتی را بکش! کور شدم از این نور.
آروشا سریع پرده ها را کشید. گوشی موبایلم را به طرفش پرت کردم و گفتم:
اینو بزن به شارژ.
آروشا اطاعت کرد. فریاد زدم:
مینا! قندون بیار!
آروشا گفت:
وای قندون یادم رفت. ببخشید.
گفتم:
بدم می یاد این قدر معذرت خواهی می کنی. دیگه نگو.
مینا خدمتکار دیگرمان بود. زن چاق و عبوسی بود که به هیچ وجه آبش با من توی یک جوی نمی رفت. لخ لخ کنان آمد و غرغرکنان قندان را روی همان میز گذاشت. آروشا لبه ی تخت نشست و گفت:
خیلی خوب شد که تو اومدی! آخه من نمی دونم کنسرت رفتن چه عیبی داره؟ کی با کنسرت رفتن خراب شده؟ اصلا چرا این قدر مامان به من گیر می ده؟ به خدا دخترهای همسن من خیلی آزادن ولی خرابم نیستن. همه موبایل دارن. آرایش می کنن. ابروهاشون رو اصلاح می کنن. هرجا بخوان می رن. هیچ کدومم خراب نیستن. یعنی فقط من این قدر بی جنبم که از راه راست منحرف می شم؟
لیوان خالی را کنار قندان گذاشتم و گفتم:
چاییت خیلی تلخ بود. کی یاد می گیری؟ … مامان دوستت داره ولی به شیوه ی خودش. اگه دوستت نداشت و نگرانت نبود که این قدر خودش رو خسته نمی کرد. آسون ترین کار این که بچه ات رو ول کنی تا هرکاری می خواد بکنه.
آروشا آهی کشید و با نارحتی پرسید:
تا کی؟
دراز کشیدم و سرم را روی پایش گذاشتم و گفتم:
دو سال صبر کن. کنکورت رو بده همه چیز درست می شه.
آروشا که دید خسته ام دیگر حرفی نزد. موهای قهوه ای تیره ام را آن قدر نوازش کرد تا خوابم برد.
******
با صدای ویبره ی موبایلم بیدار شدم. هوا تاریک شده بود. گوشی را برداشتم. صدای باربد را شنیدم . از صدای ماشین هایی که از آن طرف خط می آمد فهمیدم خیابان است. باربد گفت:
چرا تلفن اتاقت رو جواب نمی دی؟
چشم هایم را مالیدم و گفتم:
یه هفته س که از پریز کشیدمش بیرون. شبنم هی زنگ می زنه آخه.
باربد گفت:
شبنم کیه؟ چشم سبزه؟ پیچوندیش؟
گفتم:
آره! همونی که تو مهمونی اردلان دیدیم. آره دیگه پیچوندمش. خوشم نیومد ازش. خیلی آویزونه.
باربد گفت:
من الان دارم می رم بام. می خوام نازی رو ببینم. فردا می یام بریم خونه ببینیم. بابات که مشکلی نداره؟
گفتم:
مگه قراره بفهمه؟ به هیچکی نمی گم. دفعه ی پیش مامانم جلوش سوتی داد شر شد.
باربد گفت:
صبح می یاما! خواب نباشی.
در دل گفتم:
می دونی که هستم.
تماس را قطع کردم. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. اول از همه بلیط کنسرت گرفتم. بعد بنزین زدم و به سمت خانه ی دوستم علی رفتم. یک خانه ی مجردی شیک نزدیک خانه یمان داشت. با آسانسور به طبقه ی سوم رفتم و در زدم. علی در را باز کرد. لباس خانه به تن داشت. مثل همیشه رکابی و شلوارک تنش بود. وارد خانه شدم و گفتم:
بچه! توی این سرما با این لباسا می گردی سرما نمی خوری؟
علی خندید و گفت:
چیزیم نمی شه.
روی کاناپه نشستم و سیگاری آتش زدم. علی جاسیگاری روی میز را توی سطل خالی کرد و جلویم گذاشت. به گردنبندی که گردنش بود اشاره کردم و پرسیدم:
این از کجا اومده؟
علی خندید و پرسید:
از کجا فهمیدی خودم نخریدم و از جایی اومده؟
بهش خندیدم و گفتم:
علی جون! من و تو از بچگی رفیقیم. می شناسمت دیگه. حالا بگو از کجا اومده؟
علی گفت:
دوست دخترم بهم داده!
با تعجب نگاهش کردم. زیاد اهل دختربازی نبود. هیچ وقت با کسی آن قدر صمیمی نشده بود که بگوید دوست دختر دارد. علی که دید تعجب کرده ام گفت:
توی کلاس گیتارمه. اسمش پانیذه. من بهش می گم پانی. دختر خوبیه. سوم دبیرستانه ولی بچه نیست. خوشگلم هست. ببینش!
موبایلش را به دستم داد. عکس دختری با چشم های کشیده ی قهوه ای و موهای بلند و صاف خرمایی بود. با اینکه آرایش چندانی نداشت بسیار زیبا و جذاب بود. به علی لبخندی زدم و گفتم:
خوشگله!
علی گوشیش را گرفت و عکس او را نگاه کرد. لبخندی صورتش را پر کرد و گفت:
دوستش دارم. خیلی ماهه! از این دخترهایی نیست که دوست پسر عوض کنه. از این دخترهای بی بند و بارم نیست. با کسی تا حالا رابطه نداشته. منظورم اینه که دختره. برای همین دوستش دارم . اسگل نیست در عین حال خرابم نیست.
نمی دانستم باید چه بگویم. اولین کسی بود که این قدر توجه علی را به خودش جلب کرده بود. برای همین شانه بالا انداختم و گفتم:
خیلی خوبه! یه برنامه کن ببینمش.
علی گفت:
زیاد اهل بیرون رفتن نیست. مامانش یه کم گیره.
سیگارم را خاموش کردم و به آشپزخانه رفتم تا قهوه درست کنم. دو سال بود که مامان و بابای علی به آمریکا رفته بودند. قرار بود علی هم بعد از گرفتن لیسانسش پیش آنها برود. آرزو می کردم هیچ وقت درس علی تمام نشود. او بهترین و عزیزترین دوستم بود. پسر خوش قیافه ای بود. چشم ابرو مشکی بود و موهای مشکی خوش حالتی داشت. خیلی از دخترهای دانشگاه دنبالش بودند ولی او اهل دوستی نبود. درسش از همه بهتر بود و به من هم توی درس ها کمک می کرد. بعد از مدتی که مطمئن شدم امکان ندارد علی مشروط شود و مدرک نگیرد تصمیم گرفتم خودم هم بعد از گرفتن مدرکم به آمریکا بروم. بابام حرفی نداشت و قبول کرد. فقط این شرط را گذاشت که برای ادامه تحصیل به آن جا بروم. دانشجوی دانشگاه آزاد بودم. به رشته ی معماری علاقه ی خاصی نداشتم. در واقع به درس خواندن علاقه ای نداشتم. فقط برای اینکه با علی همکلاسی باشم این رشته را انتخاب کردم.
برای علی هم قهوه آوردم. نشستیم و فیلم سینمایی تماشا کردیم. علی تعارف کرد که برای شام بمانم ولی وقتی پانی به او زنگ زد و دیدم که علی دارد در رویا سیر می کند خنده کنان خداحافظی کردم و رفتم.
******
با اشتها مشغول خوردن غذا شدم. مامانم گفت:
آروشا تو هم بعضی وقت ها کنار دست ماهرخ وایستا و آشپزی یاد بگیر.
با دهان پر گفتم:
این هنوز بلد نیست چای بریزه. آشپزی رو عمرا یاد بگیره.
سرم را بالا آوردم و بلند فریاد زدم:
ماهرخ نمکش کمه!
بابام که درست رو به رویم نشسته بود با همان لحن متین همیشگیش گفت:
نمکش خوبه. نمک چیز خوبی نیست. نباید زیاد توی غذا ریخت.
گفتم:
ای بابا! نمک خوب نیست. چربی خوب نیست. شکر خوب نیست. پس چی خوبه؟ زندگی رو به آدم زهر می کنید.
بابام خنده اش را خورد و گفت:
به تو که بد نمی گذره.
بابام مردی خوش قیافه و قد بلند بود. خوشبختانه قد بلند من هم به او رفته بود. هرچند که دوست داشتم چشم های آبی او را هم داشتم. او موهای کم پشت قهوه ای رنگی داشت که همیشه آن را به طرف بالا شانه می کرد. او جراح قلب موفقی بود و با اینکه از خانواده ای ثروتمند بود به تنهایی برای خودش وضع مالی بسیار خوبی به هم زده بود.
بابام با لحن سرزنش آمیزی گفت:
دو روز مارو ول کردی رفتی اسکی به کنار. وسایلت رو نباید از توی ماشین در می اوردی؟
یک لیوان آب خوردم و گفتم:
وقتی دوباره آخر هفته می خوام برم برای چی وسایلم رو در بیارم.
به چهره ی نگران مامانم نگاه کردم و گفتم:
نمی ریم دیزین خیالت راحت! همین توچال خودمون می ریم.
در دل گفتم:
گیر داده به این دیزین ها!
بابام قاشق چنگالش را توی بشقاب گذاشت و با دستمال دور دهانش را پاک کرد. خیلی جدی نگاهم کرد و گفت:
اگر این ترم معدلت از چهارده کمتر بشه هر دو تا ماشینت رو ازت می گیرم.
جدی نگرفتم و گفتم:
بگیر! مال خودت را ور می دارم.
آروشا آهسته خندید. به بابام نگاه کردم. وقتی نگاه سرزنش آمیزش را دیدم گفتم:
آخه پدر من! آخر ترم که شد می گی؟
مادرم گفت:
توی ایام فرجه به جای اینکه هی دنبال اسکی و رفیق بازی باشی بشین درست رو بخوان.
از جایم بلند شدم و گفتم:
چشم!
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. اس ام اس های دوستانم را خواندم. برای هفته ی بعد از امتحانات برنامه چیده بودند. اس ام اس ها یشان را جواب دادم. بعد با بیحالی نشستم و جزوه هایی را که از روی علی کپی کرده بودم، مرتب کردم. تازه کارم تمام شده بود که صدای ویبره ی موبایلم بلند شد. پارمیدا بود. لبخندی زدم و با ملایمت جواب دادم:
چی می خوای که زنگ زدی؟
پارمیدا با صدای لطیفش گفت:
تو رو می خوام عزیزم.
پوزخندی زدم و گفتم:
تو که با اردلان خوش بودی. چی شد سراغ من رو گرفتی؟
پارمیدا خندید و گفت:
هیچ کس به جز تو منو راضی نمی کنه عزیزم. مامانم اینا رفتن باغ کرج. شب بیا اینجا.
خنده ی شیطنت آمیزی کرد و ادامه داد:
می دونی که از تنهایی می ترسم.
خندیدم و گفتم:
تا یه ساعت دیگه اونجام. بای.
از جایم برخاستم. لباس بیرون پوشیدم و از اتاق خارج شدم. رو به بابام کردم و گفتم:
می رم خونه علی.
بابام که سرش به روزنامه اش گرم بود فقط سرش را تکان داد.
وارد خانه شدم. پارمیدا تاپی سفید و بدن نما با دامن کوتاه خاکستری به تن داشت. پوستش را با سولاریوم به رنگ کاکائو در آورده بود. چشم های خاکستریش پر از آرایش بود. موهای نقره ای پرپشت و بلندش را دورش ریخته بود. تا پایم را در خانه گذاشتم دستش را دور گردنم انداخت و لب هایم را با اشتیاق بوسید. خندیدم و گفتم:
دختر! بذار بیام تو بعد شروع کن.
روی کاناپه نشستم و پارمیدا برایم نوشیدنی ریخت. نچ نچی کردم و گفتم:
اصلا پذیرایی بلد نیستی. جاسیگاریت کجاست؟
پارمیدا خنده کنان به آشپزخانه رفت و با جاسیگاری برگشت. نوشیدنی را سر کشیدم. ویبره ی موبایلم را که حس کردم گوشی را از جیب شلوارم در آوردم. پارمیدا کنارم نشست. گوشی را از دستم قاپید و روی میز انداخت و گفت:
وقتی کنار منی فقط حواست رو به من بده.
با لبخندی نگاهی به سرتا پایش کردم و گفتم:
حواسم پیشته…

 

پایان قسمت اول


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 30 / 6 / 1392برچسب:, ] [ 4:30 بعد از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه